سفیر روشنی
تاريخ : 29 / 1 / 1391برچسب:, | | نویسنده : محمد فردی شربیانی

 شب سرد و بی صداست

فانوس ها گمند
دیگر هجوم نور به چشمم نمی رسد
شیرازه زمین و زمان و ستاره ها
از هم گسسته است
در شاهراه شب
چشم ستاره ها
چشمک نمی زند
یک کاج زیر دود سیاه و پلید شهر
آواز سرد گریه خاموش خویش را
با ذره ذره‌ی دل خود داد می زند
مردی شکسته پا
پیچیده در عصا
پنهان ز چشم های خداوند تیرگی
بار گران آن تن رنجور خسته را
بر چوب بی صدا
آوار می کند
دیوار ها همه
خاموش و ساکتند
هر خشت در حکایت دیرین خویشتن
با خاک بودنش
بیگانه گشته است
هرجا که بنگری تنها درخشش تن پولاد و آهن است
گویی تمام نور خداوند روشنی
در حبس آهن است
گاهی درخششی
از اختری شگفت
سر می کند ولی
آوای مرگ نور خداوند را درو
همچون تبسمی که به لب،
پاک می کند
من نیز خسته ام
اما درون من
نوری است از درخشش خورشید باستان
روشن تر از تمامی خورشید های صبح
بر خود نهیب می زنم ای گوهر امید
برخیز و با تمام خدایان آسمان
پیمان، دوباره کن
از نور خود بریز
در دامن تمام سفیران روشنی
باشد که شعله های تو این شام تیره را
روشن چو صبح سرمد پندارها کند.